منشی مدیر
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

فصل شیش
قسمت اول
ده دقیقه بیشتر به ساعت چهار باقی نمانده بود وسایل روی میزم را مرتب کردم که تلفن به صدا درامد گوشی را برداشتم و گفتم:
- بله
- الو رمینا
- سلام مامان
- سلام عموت اینجاست منتظره که ببینتت اگه میتونی رودتر بیا... با هیجان گفتم: عمو؟
- اره و در حالیکه تن صدایش را پایین اورده بود گفت: رمینا تحویلش نگیر شنیدی چی گفتم؟
گفتم: چشم شما عصبانی نشید و به سرعت برخاستم و از اقای فرهنگ اجازه ی مرخصی گرفتم و پله هارا دوتا یکی پایین رفتم و از ساختمان بیرون زدم. به خیابان رسیدم اولین ماشین را که سرراهم سبز شد سوار شدم. در حالیکه می نشستم گفتم: میرم.... البته دربست لطفا سریعتر
- چشم خانم..... متاسفانه اسمتون رو نمی دونم و به عقب برگشت.
با دیدن منصور با تعجب گفتم: شمایید باور کنید من متوجه نشدم
- اشکالی نداره دوبار شما به من کمک کردید یه بار هم من به شما کمک میکنم
- مرسی لطف میکنید
- خواهش میکنم خانم.....
- رسام
- بله خانم رسام.. الناز به شما چیزی نگفته؟
- درباره ی امشب که قراره بهتون جواب بده
- بله میترسم یه بار بگه نه
- نترسید فقط شما قدر الناز رو بدونید دختر خوبیه متین و محجوب و مودب و خانم
لبخندی زد و گفت: خیالتون راحت باشه.
- امیدوارم خوشبخت بشید
- ممنون.. خانم رسام راهنمایی کنید که از کدوم طرف برم
- چهار راه بعدی پیاده میشم خیلی مزاحم شما شدم.
- تعارف نکنید خانم رسام. تا منزل می رسونمتون فقط بگید کدوم طرف؟
- اخه راهی نمونده شمام از مسیرتون منحرف میشید
- من باید یه جوری خودم رو سرگر م کنم تا ساعت نه بشه و با اقای گلچین تماس بگیرم اصلا احساس نکنید که مزاحم من شدید. گذشته از اون من خیلی خوشحالم که می تونم یه طوری محبت های شما رو جبران کنم می دونید شما با این ارامش و خونسردی به منم ارامش میدید قبل از اینکه شما رو ببینم خیلی دلشوره داشتم ولی الان ارومترم
- خوشحالم که وجودم مثمر ثمر بوده
- جدا اگر شما نبودید من نمی دونستم چطوری با الناز ارتباط برقرار کنم واقعا ممنوم....
- خواهش میکنم.. حالا که قصد دارید منو تا دم در خونه برسونید بپیچید توی همین خیابون
- چشم...
مقابل مجتمع که رسیدم گفتم: مرسی... همین جا پیاده میشم
درحالیکه ماشین را متوقف میکرد گفت: خواهش میکنم
با سرعت پله ها را طی کردم و مقابل در اپارتمان ایستادم تا نفسی تازه کنم . به ساعتم نگاه کردم ساعت چهار و بیست دقیقه بود.برای اینکه ورودم را اعلام کنم زنگ را فشردم و پس از چند ثانیه با کلید در را باز کردم و مامانم را مقابلم دیدم.
- سلام مامان
به جای اینکه جواب سلامم را بدهد ارام گفت: دیگه سفارش نمی کنم و دستش را پشت کمرم گذاشت و گفت بریم.
همراه مامان به راه افتادم در هال با عمو مواجه شدم شبیه پدر بود اما خیلی جوان تر نشان میداد و مثل پدر مرتب و خوش لباس بود. به احترامم برخاست . به طرفش رفتم و سلام کردم. دستم را در دستش فشرد و با دقت به چهره و اندامم نگاه کرد در حالیکه سرش را تکان میداد گفت: زیبا و ظریف و کشیده درست .... مثل مامانت و بوسه ای ظریف از گونه ام برداشت. در حالیکه نگاهش میکردم گفتم: شمام خیلی شبیه پدر هستید.
- ولی به خوش شانسی اون نبودم که دختری مثل تو داشته باشم.
- خوش شانس... اگر پدر شانس داشت که حالا زیر خاک نخوابیده بود.
- مرگ یه امر طبیعیه دخترم. به خوش شانسی و بد شانسی ربطی نداره
- ولی بابا و روزبه با مرگ طبیعی زیر خاک نرفتند.
- به هر حال اونا رفتن چه طبیعی چه غیر طبیعی و منم از رفتن اونا متاسفم ودر حالیکه به مامان نگاه میکرد گفت: دلم میخواد اینو باور کنید
- باور میکنیم... مگه کسی میتونه از مرگ برادر و برادرزاده اش متاسف نباشه؟؟
ادامه دارد.....



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





جمعه 11 اسفند 1391برچسب:رمان, :: 1:1 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 12
بازدید ماه : 151
بازدید کل : 5396
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1